سفارش تبلیغ
صبا ویژن



تابستان 1386 - سبز






درباره نویسنده
تابستان 1386 - سبز
امیر -ر
دوست دارم زندگی آرامی داشته باشم همین .
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
gozashte
تابستان 1386


لینکهای روزانه
تبلیغات رایگان [207]
جدید ترین نرم افزار های تبلیغاتی [67]
[آرشیو(2)]


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
تابستان 1386 - سبز

آمار بازدید
بازدید کل :5361
بازدید امروز : 0
 RSS 

   

دوستان می تونن وبلاگ یا سایت خودشون رو در این لینک باکس قرار بدن و با گذاشتن کد این لینک باکس در سایت یا وبلاگ خود بازدید سایت خودتون رو افزایش بدین



نویسنده » امیر -ر » ساعت 7:41 عصر روز شنبه 86 تیر 23

دوستان همه توجه کنند :

هیس  آقا صدا نده - دختر خانم اون ماتیک رو بذار زمین گوش بده .

تهدید                          تهدید

کپی برداری از متون این وبلاگ عظیم و بزرگ کاملا غیر انسانی بوده و با عاملین این حرکت ناپسند بر خورد فیزیکی میشود .

اوووووووووووهم



نویسنده » امیر -ر » ساعت 3:31 صبح روز چهارشنبه 86 تیر 20

در عرض یک دقیقه می شه یکی را خرد کرد

  در عرض یک ساعت می شه کسی رو دوست داشت

 در عرض یک روز می شه سطحی عاشق شد

 ولی در طول همه عمرت نمی تونی کسانی رو که دوستشون داری و بهت ذره ای محبت کردن رو هیچ وقت فراموش کنی.

جهانی را توانی با محبت یار بنمایی محبت کن که دشمن با محبت یار می گردد



نویسنده » امیر -ر » ساعت 11:13 عصر روز جمعه 86 تیر 15

داستان عشق..................
درجزیره ای زیبا تمام حواس زندگی می کردند: شادی- غم- غرور-عشق و
...
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت
.
همه ساکنین جزیره قایقهایشان را آماده وجزیره را ترک می کردند
.
اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند چون او عاشق جزیره بود
.
وقتی جزیره به زیر آب فرومی رفت عشق از ثروت که با قایق با شکوهی جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت
:
"
آیا می توانم با تو همسفر شوم؟
"
ثروت گفت
:
"
نه من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم دارم و دیگر جایی برای تو وجود ندارد
."
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست
.
غرور گفت
:
"
نه نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد
."
غم در نزدیکی عشق بود
.
پس عشق به او گفت
:
"
اجازه بده تا من با تو بیایم
!"
غم با صدای حزن آلود گفت
:
"
آه عشق من خیلی ناراحت هستم.احتیاج دارم تا تنها باشم
."
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد
.
اما او آنقدر غرق شادی بود که صدای او را نشنید
.
آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت
:
"
بیا عشق تو را خواهم برد
."
عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد
.
وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت وعشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود چقدر بر گردنش حق دارد
.
عشق نزد علم که مشغول حل مسئله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسید
:
"
آن پیر مرد که بود؟
"
علم پاسخ داد
:
"
زمان
"
عشق با تعجب پرسید
:
"
زمان؟ چرا او به من کمک کرد؟
"
علم لبخند خردمندانه ای زد و گفت
:
"
زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است
......."



نویسنده » امیر -ر » ساعت 11:5 عصر روز جمعه 86 تیر 15

افکار ما در مورد پدر ها :
4 ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده .
5 ساله که بودم فکر می کردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه .
6 ساله که بودم فکر می کردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.
8 ساله که شدم ، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی دونه.
10 ساله که شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت.
12 ساله که شدم گفتم ! خب طبیعیه ، پدر هیچی در این مورد نمی دونه .... دیگه پیرتر از اونه که بچگی هاش یادش بیاد.
14 ساله که بودم گفتم : زیاد حرف های پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی اُمله .
16 ساله که شدم دیدم خیلی نصیحت می کنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر اُورده .
18 ساله که شدم . وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر می ده عجب روزگاریه .
21 ساله که بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس کننده ای از رده خارجه.
25 ساله که شدم دیدم که باید ازش بپرسم ، زیرا پدر چیزهای کمی درباره این موضوع می دونه. زیاد با این قضیه سروکار داشته .
30 ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده و خیلی تجربه داره .
40 ساله که شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه کار بر میاد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره .
50 ساله که شدم حاضر بودم همه چیز رو بدم که پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چیز حرف بزنم ! اما افسوس که قدرشو ندونستم خیلی چیزها می شد ازش یاد گرفت !

 پس اگر دیرنشده از همین امروزشروع کنیم



نویسنده » امیر -ر » ساعت 10:52 عصر روز جمعه 86 تیر 15

   1   2      >