دوستان می تونن وبلاگ یا سایت خودشون رو در این لینک باکس قرار بدن و با گذاشتن کد این لینک باکس در سایت یا وبلاگ خود بازدید سایت خودتون رو افزایش بدین
دوستان می تونن وبلاگ یا سایت خودشون رو در این لینک باکس قرار بدن و با گذاشتن کد این لینک باکس در سایت یا وبلاگ خود بازدید سایت خودتون رو افزایش بدین
دوستان همه توجه کنند :
هیس آقا صدا نده - دختر خانم اون ماتیک رو بذار زمین گوش بده .
تهدید تهدید
کپی برداری از متون این وبلاگ عظیم و بزرگ کاملا غیر انسانی بوده و با عاملین این حرکت ناپسند بر خورد فیزیکی میشود .
اوووووووووووهم
در عرض یک دقیقه می شه یکی را خرد کرد
در عرض یک ساعت می شه کسی رو دوست داشت
در عرض یک روز می شه سطحی عاشق شد
ولی در طول همه عمرت نمی تونی کسانی رو که دوستشون داری و بهت ذره ای محبت کردن رو هیچ وقت فراموش کنی.
جهانی را توانی با محبت یار بنمایی
محبت کن که دشمن با محبت یار می گرددداستان عشق..................
درجزیره ای زیبا تمام حواس زندگی می کردند: شادی- غم- غرور-عشق و...
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت.
همه ساکنین جزیره قایقهایشان را آماده وجزیره را ترک می کردند.
اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند چون او عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره به زیر آب فرومی رفت عشق از ثروت که با قایق با شکوهی جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:
"آیا می توانم با تو همسفر شوم؟"
ثروت گفت:
"نه من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم دارم و دیگر جایی برای تو وجود ندارد."
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست.
غرور گفت:
"نه نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد."
غم در نزدیکی عشق بود.
پس عشق به او گفت:
"اجازه بده تا من با تو بیایم!"
غم با صدای حزن آلود گفت:
"آه عشق من خیلی ناراحت هستم.احتیاج دارم تا تنها باشم."
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد.
اما او آنقدر غرق شادی بود که صدای او را نشنید.
آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:
"بیا عشق تو را خواهم برد."
عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد.
وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت وعشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مسئله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسید:
"آن پیر مرد که بود؟"
علم پاسخ داد:
"زمان"
عشق با تعجب پرسید:
"زمان؟ چرا او به من کمک کرد؟"
علم لبخند خردمندانه ای زد و گفت:
"زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است......."
پس اگر دیرنشده از همین امروزشروع کنیم