سفارش تبلیغ
صبا ویژن



داستان عشق - سبز






درباره نویسنده
داستان عشق - سبز
امیر -ر
دوست دارم زندگی آرامی داشته باشم همین .
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
gozashte
تابستان 1386


لینکهای روزانه
تبلیغات رایگان [207]
جدید ترین نرم افزار های تبلیغاتی [67]
[آرشیو(2)]


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
داستان عشق - سبز

آمار بازدید
بازدید کل :5384
بازدید امروز : 0
 RSS 

   

داستان عشق..................
درجزیره ای زیبا تمام حواس زندگی می کردند: شادی- غم- غرور-عشق و
...
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت
.
همه ساکنین جزیره قایقهایشان را آماده وجزیره را ترک می کردند
.
اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند چون او عاشق جزیره بود
.
وقتی جزیره به زیر آب فرومی رفت عشق از ثروت که با قایق با شکوهی جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت
:
"
آیا می توانم با تو همسفر شوم؟
"
ثروت گفت
:
"
نه من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم دارم و دیگر جایی برای تو وجود ندارد
."
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست
.
غرور گفت
:
"
نه نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد
."
غم در نزدیکی عشق بود
.
پس عشق به او گفت
:
"
اجازه بده تا من با تو بیایم
!"
غم با صدای حزن آلود گفت
:
"
آه عشق من خیلی ناراحت هستم.احتیاج دارم تا تنها باشم
."
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد
.
اما او آنقدر غرق شادی بود که صدای او را نشنید
.
آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت
:
"
بیا عشق تو را خواهم برد
."
عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد
.
وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت وعشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود چقدر بر گردنش حق دارد
.
عشق نزد علم که مشغول حل مسئله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسید
:
"
آن پیر مرد که بود؟
"
علم پاسخ داد
:
"
زمان
"
عشق با تعجب پرسید
:
"
زمان؟ چرا او به من کمک کرد؟
"
علم لبخند خردمندانه ای زد و گفت
:
"
زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است
......."



نویسنده » امیر -ر » ساعت 11:5 عصر روز جمعه 86 تیر 15